دوستـــ میــ دارمـشـــ... امـّـا...
میــ تـرسمـــ بـگویـــمــ و بگــویـد : " مرسـیـــ!! "
یــا بگویـد بــه اینــ دلـیـل و آنـــ دلـیـل دوسـتـمــ نـدارد ...
یــا چـه میـ دانـمـــ ...
مثـل خیــلیــهـا بگـویـد لیـاقـتـمــ بـیـشـتـر از اینــ حرفـهاسـتــ...
میـــ تـرسـمــ از اینــکـ ه
هـرچـیـزیــ بـگویــد جُـز:
" مــَــن هـمــ دوســتــتــ دارمــ..."
وای از نـیمـه شبـــی
کــه بیـدار شــوم
تــو را بـخواهــم
و خــودم را در آغـوش دیـگری بیـابـم
وقت برای سلام زیاد است ... اول ... دوستت دارم
و من هنوز عاشقم
آنقدر که می توانم هر شب
بدون آنکه خوابم بگیرد-
از اول تا آخر بی وفایی هایت را بشمارم
و دست آخر همه را فراموش کنم
آنقدر که می توانم اسمت را،
روی تمام آب های دنیا بنویسم
و باز هم جا کم بیا ورم
آنقدر که می توانم شب ها
طوری به یادت گریه کنم که
خدا جایم را با آسمان عوض کند
و من هنوز عاشقم
آنقدر که میتوانم چشم هایم را ببندم
و خیال کنم: هنوز دوستم داری